مادر و پدرم و خیلی از مادر و پدرهای دیگر این طرف ها پدرانشان را "دادا" صدا می زنند. تا هفت سال پیش من دو پدر بزرگ و دو مادربزرگ داشتم که جمعا می شدچهارتا ایکسبزرگ! و آن وقت ها از این بابت خوشحال بودم چون من کلا آدمی هستم که اعداد زوج را ترجیح میدهم. اما هفت سال قبل اتفاقی افتاد که باعث شد من فقط یک پدربزرگ و دو مادر بزرگ داشته باشم. اما این شاید تنها استثنا در این باره باشد که توانستم عاشق یک عدد فرد باشم! قبل از رفتن دادا، یا بهتر است بگویم سال ها قبل از رفتنش، زمانی که من واقعا کوچک بودم، بعضی اوقات که از خانه شان بر می گشتیم، سرم را به پنجره تکیه می دادم و به دست تکان دادنش و لبنخدش و آبی که پشت سرمان می پاشید تا سلامت به مقصد برسیم نگاه می کردم و کل مسیر را اشک می ریختم. از همان کودکی هم ترس از دست دادن داشتم. می ترسیدم این آخرین روزی باشد که دو دادا داشته باشم.

حالا اما سال ها گذشته و من بزرگ تر شده ام. اما این ترس از دست دادن شدیدتر شده است. به تماس های روزانه ی دادا عادت کرده ام. به مکالمات چند ثانیه ای مان. به لبنخدهایش. به میمیک صورتش. به شلوارهایش. به کمر خمیده اش. به رفتارهایش. به مشکلاتش با موبایل جدیدش. حالا هم میترسم از دست بدمش. حالا هم اشک میریزم.

از دست خودم عصبی ام. بعضی روزها جواب تلفنش را نمی دهم چون نمی توانم از خوابم بگذرم. بعضی اوقات حرفش را گوش نمی دهم. بعضی اوقات حرف هایش به نظرم مسخره می آیند. همیشه تنها اوست که تماس می گیرد و نگران می شود و

می ترسم یک روز دیر شود برای همه چیز/


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها